متن غمگین و ..
همین ..
دوستداشتن ادمها را
از تعداد دوستتدارم گفتن هایشان نسنج
این روزها
دوست داشتن ها
نه طعم حسی ناب میدهند
نه قلبت را ارام میکنند
این روزها دوستتدارم شبیه همان سلام یا صبح بخیر است که از سر" عادت" ادا میشوند
بدون ضربان گرفتن قلبت یا لرزش صدایت
بین این مردمان
دوست داشتن یا عادت است
یا شبیه بازی های بچگی که هروقت دیگر دل وحوصله اش را نداشتیم نیمه کاره رهایش میکردیم
یا شاید هم شکل ساده ای از واژه حماقت
این جماعت احمق میپندارند
کسی را که ساده دوست می دارد
همین ..
سارامقدم
کاش...
کاش هر کدام از ما
در همان سالها پیش مانده بودیم
کاش پس از این سالهای دورِ دورِ
تصویر هامان
از عکسها بیرون نمیآمد
کسی از گذشتههای خوبِ خوب
آغوش باز نمیکرد
سرم با سینه ات آشنا نمیشد
کاش آن آرامش گم شده
هرگز باز نمیگشت
کاش بوسه ات
طعمی غریب و تلخ داشت
کاش مارا گریزی بود
از دوست داشتن
کاش شانه به شانه ی هم
در قاب روی طاقچه میماندیم
آنوقت
نیازی به درکِ این آدمهای تازه
با پیراهنی آغشته به عطرهای تازه، نبود
هر کدامِ ما
زندگی خودش را داشت
تو، با زنی شبیهِ من
من، با مردی شبیهِ تو
نیکی فیروزکوهی
هزار بار هنوز ...
هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار بوک و مگر
هزار حرف نگفته
هزار راه نرفته
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز ...
مگر تو ای همه هرگز!
مگر تو ای همه هیچ!
مگر تو نقطه پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری!
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری!
#قيصر_امين_پور
#يك_نفر_كه_تا_همين_دو_روز_پيش
گاهی ..
گاهى نه قدم زدن در يك روزِ بارانى،
نه يك قهوه در كافه ى دنج ،
نه حتى يك دوست....
گاه هيچ چيز حالت را خوب نمى كند...
آرامت نمى كند...
كسى كه رفت،
با رفتنش همه چيز را حرام مى كند...
حسِ خوب را زهر...
زندگى را تلخ...
گاهى....بى هيچ ، همه چى هيچ مى شود...
همه چى تمام مى شود...
پوچ مى شود....
#سارا_ابراهيم_نژاد
چه دانی ؟؟
به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی؟
تو بیقراری دلهای بیقرار، چه دانی؟
نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی
تو مست باده ى نازی، از این دو کار ، چه دانی؟
تو چون شکوفه ى خندان و من چو ابر بهاران
تو از گریستن ابر نوبهار چه دانی؟
چو روزگار بکام تو لحظه لحظه گذشته
ز نامرادی عشاق روزگار چه دانی؟
درون سینه نهانت کنم زدیده ى مَردم
تو قدر این صدف ای دُرّ شاهوار، چه دانی؟
تو سربلند غروری و من خمیده قد از غم
ز بید این چمن ای سرو باوقار چه دانی؟
تو خود عنان کش عقلی و دل بکس نسپاری
زمن که نیست ز خود هیچم اختیار، چه دانی؟
#رحيم_معينى_كرمانشاهى
#اى_شمعها_بسوزيد
یه روزی
یه روز صبح از خواب بلند میشی و متوجه میشی هیچ حسی به گذشته و آدم های گذشته نداری، دیگه می تونی واسه همشون آرزوی خوشبختی کنی؛
یه جور رهایی و بی احساسی کامل، از اون به بعد با کسی جر و بحث نمی کنی، به همه لبخند می زنی و از همه چیز ساده می گذری.
مردم بهش میگن قوی شدن، اما من میگم سِر شدگی!
عشق هرگز کافی نیست
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ، ﺑﻬﺶ ﭼﯽ ﺑﮕﯿﻢ؟!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﯿﺪ:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻩ ..
ﻧﮕﯿﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ..
ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻮﮎ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺨﻨﺪﻭﻧﯿﺪﺵ
ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺨﻨﺪﻩ ..
ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭﻩ،
ﺑﺮﺍﺵ ﺍﺯ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﻦ،
ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﮑﺮﮐﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ،
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻦ،
ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ
ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ.ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ
ﻮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ..
ﺑﺮﺍﺵ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ،
ﺑﺮﺍﺵ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﭙﺰﯾﺪ،
ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﺵ، ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ...
ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ،
ﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﯿﺪ،
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪﯼ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ،
ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ..
ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ..
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ، ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ،
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯿﺪ..
ﺍﮔﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ..
این بزرگترین کمکه..
.
عشق هرگز کافی نیست - پرفسور آرون تی بک
در عشق
در جنگ ...
در عرق ریختن زیر افتاب...
در تاریکی شب...
اما توی عشق نه؛ زن ها جنگجوی واقعی اند. ...
وقتی دو طرف عاشق میشوند... مردها رو به رویت مینشینند... میخندند... قربان صدقه ات میروند... و بعد وقتی تنها میشوند فکر میکنند به تفاوت ها و دردسرها... دلشوره میگیرند از نداشتن ها... و بعد میترسند و پا پس میکشند.
زن ها نه... رو به رويت مینشینند... میخندند...خودشان را لوس میکنند... قربان صدقه ات میروند... و بعد که تنها شدند فکر میکنند به تفاوت ها و دردسر ها...دلشوره میگیرند از نداشتن ها...اما باز میخندند و قربان صدقه میروند ...
شجاع میشوند و آماده جنگ، با اینکه طرفی که بیشتر ضربه میخورد خودشان هستند...
مگر چند بار توى زندگى عاشق مى شويم که اين همه پا پس مى کشيم و مى ترسيم؟ چند بار در تمام اين سال ها قرار است دلمان بلرزد با خنده هاى يک نفر؟!
عشق مال عاقل های ترسو نیست...
عاشق بودن "مرد" میخواهد...
مردهایی که جنگیدن را بلد باشند...
پابه پاى زن ها...
#محيا_زند
من آن آدمی که شما فکر میکنید نیستم
من آن آدمی که شما فکر می کنید، نیستم. حتی آن آدمی که خودم فکر می کنم هم. تنهایی را بیشتر از حضور در شلوغی دوست دارم. دلم نمی خواهد به کسی زنگ بزنم، حال کسی را بپرسم، روزنامه بخوانم و یا حتی بدانم که تیم محبوبم در فوتبال چه خاکی بر سرم می کند. اما چه کنم. هر جا می روم خبر است و خبر. فلانی مرد، فوتبال سوراخ شد، 5+1 شد 6 و یا هر هیچ دیگری. این روزها نه چیزی خوشحالم می کند و نه ناراحت. احساس سنگ ی را دارم که در مسیر رودخانه ای افتاده است. نه برایش سنگ های دیگر مهم است، نه اینکه در رودخانه است و نه حتی اینکه چه چیزی به آن گیر می کند. البته اگر از این موضوع بگذریم که فقط آشغال ها گیر می کنند. نمی دانم و نمی خواهم بدانم که قبل از سنگ بودن، چه بوده ام. حتی زحمت به خاطر آوردنش را هم به خودم نمی دهم. تنها چیزی که می دانم این است که هر روز، موجی می آید و مرا به سویی سُر می دهد. می روم به آن طرفی که نمی خواهم. بعضی وقت ها پیش خودم فکر می کنم که ای کاش سنگ ساده ای بودم. زیر یک درخت کاج، یا بالای یک مزار بی نشان و یا حتی یک آجر از یک ساختمان بلند. شاید هم روزی بوده ام و دستان بازیگوش کودکی ، مرا به سوی این حرکت بی انتها پرتاب کرده است. چه میدانم. این روزها پر از هیچ های ناگفته ام. پر از نبودن های بی دلیل، پر از حرکت از سمتی به سمتی. بدون اینکه بدانم. بدون اینکه بخواهم.
#مرتضی_برزگر
به تو فکر میکنم
به تو فکر میکنم
به لحظهای که خبردار میشوی
حلقههای اشک در چشمانت
دستی که بر سینه ات میفشاری
سری که بر شانه ی معشوقت میگذاری
چشمانم را میبندم
به چشمانِ تو فکر میکنم
چشمانت را میبندی
به آخرین بار
به آخرین نگاهِ من فکر میکنی
برای آخرین بار صدایت میزنم
میدانم
فرسنگها دور از من
سرت را بر میگردانی
می ایستی
و یک دقیقه سکوت
به احترام قلبی که بخاطرت میایستد
نیکی فیروزکوهی
پست نصف شب
هيچوقت فرصت نشد براش بنويسم براى اون "ناخونده"عزيز..!
بايد مينوشتم كه بدونه، من نه احمق ام.. نه بى حواس و نه حتى كور ! درسته سرم گرم بود، اما خوب ميدونستم كه پاش كجاى زندگيمه! دست من نبود، مدل اجتماعى شدنمون باهم خيلى فرق داشت. دختراى مثه من وقتى حس ميكنن سر وكله كسى تو رابطشون پيدا ميشه جيغ و داد نميزنن و روزگار كسى كه دوسش دارن رو سياه نميكنن برعكس شرايط رو به بهترين حالت ممكن براى پياده كردنه بازياى مهمون جديد فراهم ميكنن و راحت ميزارن ميرن كه طرفين به حماقتشون ادامه بدن،دلم نميخواست هيچوقت باهام روبه رو بشه!
نه كه بدم بيادها ،خودش نااميد ميشد! ماانقدر رابطه كاملى داشتيم كه جاى بكرى براى امتحان وجود نداشت دكتر ! مطمئن بودم هرطوركه شروع كنه تهش چيزى غير منو ياد اون نمياره!واسه همين رفتم يه وقتايى هست كه از دوست داشتن زياد ميزارى و ميرى..!
اين دوست داشتنه واقعيه..
.
آرميتا هاديلو
.
.
شب بخیر
همه زخم ها یک روز خوب میشوند
بعضی زخمها عمیق ترند. ملتهبند. درد دارند. با هر لمسِ بی هوا، سوزشی از زبری روی زخم شروع میشود، ریشه میزند به اعصاب دستانت، به اعصابِ زانوانت، به شقیقه ها، به ماهیچههای قلبت، به چشمانت، به کیسههای اشکی گوشه ی چشمانت. شب ها، به پهلوی راست میخوابی و مواظبی زخمت سر باز نکند. روزها روی آن را خوب میپوشانی. دلت نمیخواهد کسی زخمت را ببیند. دلت نمیخواهد کسی چیزی بپرسد. میدانی آنجاست، ولی با همه درد و سوزشش دلت میخواهد فراموشش کنی. یکروز صبح که لباس میپوشی متوجه میشوی از زخمهایت تنها خطهای کج و معوج صورتی رنگی مانده و از دردهایت یک یادآوری محو از حسی که مدتها گریبان گیرت بود و حالا دیگر نیست. دیگر نیازی به پنهان کردن هیچ چیزی نداری. از خانه بیرون میزنی. نفسی تازه میکنی. دیگر از خودت و زخمهایت نمیترسی. از آدمهایی که زخمی ات میکنند نمیترسی. میدانی که همه ی زخمها دیر یا زود خوب میشوند .... حتی آنهایی که از عزیزترینهایت خورده ای
نیکی فیروزکوهی
از مجموعه
همه ی مادران به بهشت نمیروند
بعد از سال ها
بعد ازسال ها همدیگر را دیده بودیم ، رفیق خوبی بود آن سال ها
اما خب میدانی که تقدیر سرگرمی اش همین است ، اینکه خوب ها را از تو بگیرد
بعد از روبوسی بلافاصله بدون اینکه مجال بدهد پرسید خب چه خبر ؟
آن لحظه انگار دنیا برایم از حرکت ایستاد ، انگار که نه واقعا از حرکت ایستاد ،
آن زن میانسالی که داشت سوار تاکسی میشد همانطور که در را باز کرده بود و یک پایش داخل ماشین بود و یک پایش بیرون همانطور صامت مانده بود ، صاحب مغازه آن ابزار آلاتی بیرون مغازه همانطور که از سیگارش کام میگرفت و به امتداد پیاده رو نگاه میکرد صامت و بی حرکت مانده بود ، آن موتور سواری که از وسط بلوار داشت خلاف میامد به اینور خیابان هم چشم به اینطرف خیابان صامت مانده بود ، به رفیقم نگاه کردم ، به چشم هایش ،
اتفاق های همه ی این سال ها از درون بایگانی ذهنم به سرعت بیرون میامدند ، یکی پس از دیگری ، آنقدر سر فصل خبرهایی که در نبودنش اتفاق افتاده بود زیاد بود که مجبور بودم ذهنم را روی " مهم ترین عناوین چند سال اخیر " تنظیم کنم ،
میخواستم برایش از رفتن عزیز جان بگویم ، از اینکه روز آخری که میرفت رنگ چشم هایش از همیشه محشرتر شده بود ،
میخواستم برایش از درخت خرمالوی وسط حیاط بگویم ، که چطور از بیخ و بن نابودش کردند
میخواستم برایش از سه ماه تابستانی که بعد از جدایی در یک اتاق ده متری با یک نایلون فیلم و سیگار سر کردم بگویم
میخواستم برایش از همه ی آنهایی که آن سالها با ما بودند بگویم که این بهار تولد یک سالگی فرزندشان است
میخواستم برایش از رفتن سید بگویم ، رفتنی که هیچوقت باورش نکردم
میخواستم برایش از خداحافظی با تکه های جانمان در فرودگاه امام بگویم
میخواستم برایش از روز خداحافظی پای آبسرد کن بگویم ، از تعطیل کردن مغازه ی طهماسبی
میخواستم برایش از رفیق هایی که نارفیق شدند ونارفیق هایی که رفیق شدند بگویم
کم کم همه چیز دوباره داشت به حرکت در میامد ، پیرزن آرام آرام داشت مینشست توی ماشین
دود سیگارآن ابزار آلاتی داشت کم کم در هوا پخش میشد
موتوری آماده ی حرکت و ادامه ی خلافش بود
نگاهی به چشمان رفیقمان انداختم ،زیر لب گفتم همه اینها رابشنوی و یا نشنوی چیزی تغییرنمیکند
نهایت نهایتش یک متاسفم مهمان ام میکنی ،
میدانی ؟ من فکر میکنم چیزهایی که دیگر نمیتوان تغییرشان داد را بازگو کردن و تعریف کردن عین حماقت است ،
سبک شدن نیست ، داغ دوباره است
اصلا گاهی بیخبری عین سعادت است ،عین خوشبختی است
وقتی که زمان به جریان افتاد ، سرم را بالا آوردمو در چشمانش با تبسمی سرشار از دروغ گفتم : خبر سلامتی
تو چه خبر ...
.
#پویان_اوحدی